.
با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان نازنين رسيديم.
اينبار بدون ترس و لرز ، ماشين رو كمي دورتر يه جاي مناسب پارك كردم و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ، نازنين با افتخار و محكم دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه مي اومد. من زير چشمي ميديم كه هم مدرسه اي هاش دارن يواشكي مارو به هم نشون ميدن . اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.
معاون مدرسه كه خانم خوشتيپ و فهميده اي بنظر ميرسيد و براي خوش آمد گويي وكنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود وقتي رسيديم دم در خنده اي كرد وگفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژوليت ،رومئو رو به دام انداخت. بعد رو به نازنين كرد و گفت: بالاخره كار خودت رو كردي بلا.
نازنين خنده مليحي كرد و همراه با كمي خجالت سلام كرد.
خانم جهانشاهي دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت سلام رمئو.
دست دادم و گفتم ببخشيد بنده بايد عرض ادب ميكردم.
بشدت تعجب كرده بودم........ من را ميشناخت ، خيلي هم خوب ميشناخت.
گفت بالاخره بدستت آورد. گيج شده بودم.
متوجه شد و گفت : تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده .
احمد فلان.... احمد بيسار....... احمد اينكار رو كرد ........احمد اونكار رو كرد.....
خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد حضرتعالي.....
شرمنده شدم . از اين همه عشق و از اين همه محبت.
خانم جهانشاهي رو به نازنين كرد وگفت خب چه خبر ؟
نازنين آروم وبا غروري توام با حيا دستش رو بالا آورد و حلقه اش رو به خانم معاون نشون داد .
در حاليكه ميشد خوشحالي رو تو صورت خانم جهانشاهي خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد. بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم.
دسپاچه گفتم حتما"... حتما" در همين موقع همكلاسي هاي نازنين دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود كه به طرف من سرازير شده بود.بگونه اي كه نميرسيدم پاسخ همه رو بدم هر كي يه چيزي ميگفت.
جلوي در مدرسه حسابي شلوغ شده بود . من براي اينكه قائله بخواب به نازنين گفتم تو با دوستات برو تو من ميرم يه جعبه شيريني بگيرم بيارم . با اين حساب ما بايد همه مدرسه رو شيريني بديم.
نازنين لبخندي زد و در اين لحظه توسط دوستاش كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا رسيده . به داخل مدرسه كشيده شد.
منم رفتم ده كيلو شيريني تر خريدم و به مدرسه برگشتم .
وقتي رسيدم زنگ خورده بود و بچه ها به كلاس رفته بودند مستخدم مدرسه رو صدا زدم وگفتم از خانم جهانشاهي خواهش كنين يه لحظه بيان دم در.
مستخدم رفت و بعد از چند لحظه برگشت وگفت خانم مدير گفتن شما تشريف ببرين داخل .
ورود آقايان به داخل مدرسه ممنوع بود اما من به داخل دعوت شده بودم.
درحاليكه سنگيني جعبه هاي شيريني خسته ام كرده بود.به اتاق مدير مدرسه رسيديم معلمين هنوز سر كلاس نرفته بودند وبراي تبريك سال نو تو اتاق خانم مدير كه بعدا" فهميدم خانم جنت نام دارند جمع شده بودند.با ورود من معلمين كه انگار ياد شيطنت هاي دوران جواني خودشان افتاده بودن شروع كردند دست زدند.
خيس عرق شده بودم راستش دنبال يه راه گريز ميگشتم كه از اون مهلكه خودم رو خارج كنم.
تازه فهميدم رسواي خاص و عام بودم و خودم خبر نداشتم.
يكي از معلم ها كه مشخص بود معلم ادبيات نازنينه با من دست داد و سلام وعليك كرد و گفت: اگر بيرون از اين مجلس هم شما رو ميديم باز ميشناختمتون اونقدر كه نازنين شمارو توي قصه هايي كه برام بعنوان تكليف مياورد دقيق تشريح كرده بود.
نميدونستم چي بگم......مونده بودم.......با لاخره معلم ها سر كلاسها رفتند و من و خانم جنت و خانم جهانشاهي تو دفتر تنها مونديم.
خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت: قبل از هر چيز بهتون تبريك ميگم . شما بهترين ،خوش اخلاق ترين و مهربانترين شاگرد من رو به همسري گرفتين
تشكر كردم.
ادامه داد : حتما تعجب كردين چطور اينقدر شما براي كادر و بچه هاي مدرسه ما آشنا هستين.
مو دبانه با سر اين جمله اونو تاييد ميكردم
خانم جنت ادامه داد نازنين دانش آموز منظم ومرتبي بود تا اينكه اواسط سال گذشته تحصيلي دچار يه افسردگي شد و ما نفهميديم چشه تا يه روز در حاليكه مشغول تماشاي يه آلبوم عكس سر كلاس بود ، توسط معلم به دفتر اعزام شد. اون آلبوم ، آلبوم عكساي شما بود.
من با نازنين خيلي صحبت كردم تا سر درد دلش باز شد و گفت كه عاشق شما شده .
خيلي از شما تعريف ميكرد. بهش گفتم اين مطلب رو با خانواده ات در ميون بزار اما بشدت مخالفت كرد ظاهرا" دلش نمي خواست تا شما هم به اون ابراز علاقه نكردين اين مطلب تو خانواده اش مطرح بشه.
من خيلي باهاش صحبت كردم هرراهنمايي كه به ذهنم ميرسيد به او دادم .
اما روز بروز اون افسرده تر و غمگين تر ميشد. تا اينكه ديدم ديگه تامل جايز نيست . يه روز بعد ازطهر در ساعت تعطيلي مدرسه بدون اينكه او مطلع بشه پدرش را به مدرسه دعوت كردم و كل ماجرا را برايش شرح دادم.
ايشون با توجه به علاقه شديدي كه به نازنين داشت ، گفت : من هم متوجه افسردگي او شده بودم اما هر چه كردم نتوانستم دليل آن را بيابم. وبعد اضافه كرد . من ميون همه خواهر وبرادرزاده هايم احمد را بيش از همه دوست دارم ، جواني فعال وشايسته است اما تا زماني كه خود احمد احساسي متقابل نسبت به نازنين پيدا نكرده هيچكاري از دست هيچكس بر نمي آيد .
خانم جنت بعد از گفتن اين مسئله اضافه كرد . در اين مورد خواهش ميكنم به پدر نازنين نگوييد كه من شمارو در جريان مطلع بودن ايشون از عشق نازنين گذاشتم.
من خوشحالم...نه من همه كساني كه توي اين دبيرستان هستند از كادر مدرسه گرفته تا دانش آموزان خوشحالند به خاطر نازنين.
اما چند تا خواهش دارم .حالا كه به سلامتي اين ماجرا ختم بخير شد و با هم نامزد شدين. بايد رعايت يك سري مقرارت اداري مارو هم بكنين تا خداي نكرده باعث سوء استفاده ديگران نشه
نازنين بايدهر روز به موقع به مدرسه بياد و راس ساعتي كه مدرسه تعطيل ميشه
از مدرسه خارج بشه .
هرگونه غيبت از مدرسه بايد با اطلاع از طرف پدر و يا مادر نازنين همراه باشه.
و شما هم با اينكه همه مدرسه شمارو ميشناسند بايد از مراجعه مجددبه مدرسه خود داري كنيد
بردن و آوردن نازنين هم بعد از خروج از مدرسه ، نبايد باعث ايجاد مسئله اي بشه.
و بالا خره اينكه نازنين بايد سرو ساماني به وضع درساش كه مدتي است چنگي بدل نميزنه بده البته باكمك شما

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 فروردين 1395برچسب:, | 1:7 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود